مدت زمان باقی مانده از بروزرسانی و تکمیل شدن کامل وب سایت
روز
ساعت
دقیقه
ثانیه

چند اتفاق

چند اتفاق

ادریس میرویسی

تو خیابون داشتم می رفتم، دیدم یه خانم که آقایی هم همراشون بود و پا به سن بودن تقریبا!  (مثلا ۲۵ سال) لباس نامناسبی داشتن، به اقا گفتم میشه به خانم بگید با حجاب تر باشن؟ (یا یه چیزی تو این مایه ها) گفت چطور مگه؟ گفتم به نظرم مناسب نیست (تیریپ مودب بودم و لبخند ملیحی به لب داشتم) اون هم گفت باشه، مرسی و لبخندِ ملیحی تحویل داد. دوتا خانم بودن که یکیشون خیلی حجابش بد بود. در همون حین که نزدیکش هم می شدم یه موتوری مزاحمتی کرد و رفت. (خیلی داغ کرده بودم، عصبانیِ عصبانی) گفتم خانم میشه پنج دقیقه باهاتون صحبت کنم؟ گفت نه، گفتم خودتون راحتید با این مزاحمت ها؟ گفت: اووووه، باز این شروع کرد قصه حسین کرد( شاید هم یکی دیگه، همونی که ضرب المثل طولانی بودنه شاید) دوباره یه چیزی تو مایه های جمله قبلیم گفتم، گفت آقا شما برید ما راحت بشیم، واستاد و راه رو بهم نشون داد که یعنی راتو بکش برو، واستادم، گفتم بالاخره من از خواهرم هم یه عیب ببینم بهش می گم، گفت من خواهر شما نیستم( جواب بی ربط، من هم خیلی عصبانی بودم، خیلی هم بی حجاب بود، به نظرم خیلی سریع گذشت، آنچنان فرصت فکر کردن نداشتم) گفتم بالاخره انسان که هستید. دوستش زد پشتش و گفت راست می گه دیگه، برو، باشه آقا، رفتن. خیــــــــــــــلی ناراحت بودم، وقتی به این فکر می کردم که از کنار هر مردی رد می شدن مرده رد می شد و یه نگاه می کرد (سرش رو بر می گردوند (، به این فکر کردم که این دختر چقدر داره به خودش ظلم می کنه، خیلی عصبانی، داغ. دوباره رفتم دنبالشون! (اول بی خیال شده بودم ولی این فکرا باز اعصابم رو خرد کرد) با خودم گفتم اصلا به دوستش یه چی بگم، این هم به فکرم رسید که این دفعه احتمال داره مثلا به بقیه بگه این آقا داره مزاحمت می کنه و فلان. باز رسیدم و گفتم خانم من می خواستم برم، ولی مثل این که باز هم باید بگم. دست دوستش رو گرفت و از خیابون رد شد، دیگه صلاح ندونستم ادامه بدم، ضمن این که کار دیگه ای به ذهنم نمی رسید و تقریبا احتمال تاثیر بیشتر نمی دادم 🙁 به این فکر کردم که شاید مناسب این آدم گشت ارشاد باشه ولی در هر حال دلم خیلی سوخت، هم برای خودش هم برای جامعه اش. براش دعا کردم، و برای جوون ها خاطره ی پیش گیری از منکر!!!!: دوستم آمد اتاق، خیلی دپ بود و اعصاب نداشت، بهش گفتم میای بریم بیرون؟ یه ساعتی رفتیم بیرون حرف زد و حرف زدم و بهتر شد و برگشتیم. شاید ربط مستقیم به گروه نداشته باشه ولی حواسمون باشه، چه بسیار دوستانمون که کنارمون دارن جون می دن (حیات طیبشون رو میدن) و شاید فقط به هم کلامی ما، یا پیگیری ما، یا کتک ما، یا حمایت و کمک ما نیاز داشته باشن. افتِ درسی ای که می کنن، رابطه هایی که پیدا می کنن، سایت هایی که میرن این ها رو خیلی اوقات نادیده می گیریم و حداکثر یه تذکر زبانی می دیم، در حالی که اگه یه مقدار دوستیمون رو عمیق کنیم و به طرف برسیم خیلی از گناها رو کنار می ذاره و سمت خیلی از گناها که بعدا قراره بره نمی ره.