مدت زمان باقی مانده از بروزرسانی و تکمیل شدن کامل وب سایت
روز
ساعت
دقیقه
ثانیه

نهی از منکر یک شهید به مشتاقان کنسرت

نهی از منکر یک شهید به مشتاقان کنسرت

نهی از منکر یک شهید به مشتاقان کنسرت

شهید حسن شفیع‌زاده در تاریخ ۱۳۶۶/۲/۸ در منطقه عملیاتی کربلای ۱۰ در حالی که عازم خط مقدم جبهه بود، مورد اصابت ترکش گلوله توپ دشمن قرا گرفت و به دیدار معشوق شتافت.

به گزارش بی باک به نقل از باشگاه خبرنگاران، شهید شفیع‌زاده در تاریخ ۱۳۶۶/۲/۸ در منطقه عملیاتی کربلای ۱۰ در شمال‌غرب منطقه عمومی “ماووت” در حالی که عازم خط مقدم جبهه بود، خودروی وی مورد اصابت ترکش گلوله توپ دشمن قرا گرفت و به آرزوی دیرینه خود نایل شد و به دیدار معشوق شتافت؛ به همین خاطر باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشه‌هایی از خاطرات این سردار آتش را منتشر می‌کند.

مانند مردان بزرگ

آشنایی من با حسن از مسجد شروع شد. در همان برخورد اول، وقار، هیبت و نگاه‌های پرمعنای او مرا جذب کرد. با این که او دوازده سالگی پدر خود را از دست داده و فرزند ارشد خانواده بود لیکن مادرش، وی را طوری تربیت کرده بود که در همان سنین نوجوانی، عاری از هرگونه رفتار و اخلاق کودکانه و مانند مردان بزرگ عمل می‌کرد. (سردار زاهدی)

 الگوی من

 در نبود ایشان احساس کمبود داشتم…. حسن آقا به محافل آموزشی قرآن و مجالس مذهبی می‌رفت. در اینگونه برنامه‌ها همراه او می‌رفتم. با هم ورزش می‌کردیم. طوری به او علاقمند شده بودم که او را برای خود الگو قرار می‌دادم.

 از او درس گرفتم او به من آموخت که چگونه باید زندگی کنم، به کدام راه بروم و چگونه باید باشم.(حسین شفیع‌زاده- برادر شهید)

 نوجوان مبارز

با آن که نوجوانی بیش نبود، در درگیری‌ای که بین مسلمانان و بهایی‌های محله‌شان رخ داده فعالانه شرکت داشت.

 جریان از این قرار بود که ریش سفیدهای محل در ساختمان بهایی‌ها که در خیابان صائب قرار داشت، اسناد و مدارکی دال بر خیانت‌شان به دست می‌آوردند. مسئله به زد و خورد طرفین می‌انجامید و حسن آقا به همراه ریش سفیدهای محله با منحرفین درگیر می‌شود. (حاج محمد حسین سرورِِِی)

 نهی از منکر

نوجوان بود که مطلع شد، یکی از خوانندگان دوران طاغوت از تهران آمده و قرار است در سینما “کریستال” تبریز کنسرت اجرا کند.

 تا شنید خود را به جلوی سینما رساند عده‌ای ناآگاه و فریب خورده جلوی سینما ازدحام کرده بودند. خطاب به آن‌ها گفت: “برای چه اینجا جمع شدید؟ بروید! این کیه که به خاطرش اینجا جمع شدید”.

 کسانی که طنین استوار نهی از منکر را شنیدند، خجل و شرمسار محل را ترک کرده و پراکنده شدند.(سید حسین فیروزی حسینی)

خداشناسی در دل طاغوت

 “شفیع زاده” پس از اخذ دیپلم در ۱۶ بهمن ۱۳۵۵ به سربازی رفت. چون دیپلم داشت در پادگان تبریز به عنوان کمک منشی انتخاب شد. از این فرصت استفاده و یک کلاس خداشناسی در آن جا دایر کرد و به ارشاد پرسنل کادر و وظیفه پرداخت. فرمانده‌شان ارزش و اعتبار خاصی برایش قائل بود. با کمک همان فرمانده، نمازخانه‌ای در پادگان برپا و آن جا را با خرید موکت و نصب پوسترهای از آیات قرآن تکمیل کرد.(یوسف نساج-همرزم شهید)

 حضور در راهپیمایی‌ها

با آن که در پادگان بود و نمی‌توانست در راهپیمائی‌ها شرکت کند، ولی قبل از شروع راهپیمایی از یک راه مخفی که در گوشه و کنار پادگان شناسایی کرده بود،‌ گریخت و پس از عوض کردن لباس، خود را به مسجد جامع رساند تا بتواند از نزدیک شاهد مبارزات استقلال طلبانه مردم باشد. او بارها در تظاهرات مردمی در معرض گاز اشک آور قرار گرفت….

(یکی از همرزمان شهید)

 پاسداری از شمع فروزان

 به خاطر ارداتی که به حضرت “آیت الله مدنی” داشت، مسئولیت حفاظت از بیت معظم‌له به ایشان محول گردید. او پروانه وار گرد شمع مراد خویش می‌گشت و از فضائل روحانی آن عالم وارسته درس‌ها می‌گرفت و مواظب بود تا مبادا تندباد حوادث وزیدن گیرد و شمع فروزانش را خاموش سازد. معمولا نصف شب‌ها حوالی ساعت یک برای دیدن “آیت‌الله مدنی” به منزلشان می‌رفتیم و همیشه “شفیع زاده” را بیدار می‌دیدیم. بیدار بود و مشغول پاسداری و حفاظت. (مجید زهدی-همرزم شهید)

  نظارت و کنترل

 “شفیع زاده” مسئولیت نظارت بر توزیع اقلام مورد نیاز مردم را برعهده گرفت او توجه ویژه‌ای به قشر مستضعف داشت.

در حاشیه شهر در مناطقی چون خیابان شهید مفتح به عاملین توزیع سرکشی می‌کرد.

 ک تک عاملین توزیع را کنترل می‌کرد تا اطمینان حاصل کند که حق هر کسی به دستش رسیده است…. همیشه می‌گفت: «آیا ما آن وظیفه و تکلیفی را که برعهده داریم، درست انجام داده‌ایم» (احمد صعدق بناب-همرزم شهید)

 مسئول خاطی

“شفیع‌زاده” در رابطه با بخش رفاه سپاه تبریز با هیچ کس تعارف و رودربایستی نداشت.

 یکی از مسئولین شهر، شش کارتن پودر رخت شویی از انبار برده بود. ایشان بی محابا رو در روی آن فرد ایستاده و پیگیری بی وقفه او، سرانجام به عنوان مسئول خاطی منتهی شد. (مجید زهدی-دوست شهید)

 کلاه آهنی

 اوایل جنگ بچه‌ها کمتر به فکر جان خود بودند و اغلب بی‌احتیاطی می‌کردند. آن‌ها می‌پنداشتند استفاده از کلاه ایمنی در آن هوای گرم و سوزان کار بیهوده‌ای است.

 یک روز بی‌آن که کلاه آهنی بر سربگذارم، بلند شدم و رفتم سراغ “شفیع زاده” با دیدن من گفت: پس آن کلاه آهنی تو کو؟

 گفتم: کلاه آهنی!؟ آن هم توی این گرما!؟ آدم خفه می‌شود!.

 گفت: بیا نزدیک‌تر.

 جلو رفتم، کلاه آهنی را از سر برداشت و گفت: نگاه کن!….. جای گلوله را تماشا کن!….

من فقط نگاه کردم و حرفی نزدم.

 گفت: تیر به کلاه آهنی اصابت کرده اگر کلاه سرم نبود، الان در این دنیا نبودم. خیلی مواظب خودت باش، تو باید بمانی و بیشتر از این‌ها به اسلام خدمت کنی.

(برادر احمدی-همرزم شهید)