مدت زمان باقی مانده از بروزرسانی و تکمیل شدن کامل وب سایت
روز
ساعت
دقیقه
ثانیه

رفاقت

رفاقت

چند وقتی است که کمی بیمارم و دو سه روز اخیر این بیماری بیشتر شده امروز با اینکه حال اصلا خوشی نداشتم حال استفاده از تاکسی را هم نداشتم دلم مترو میخواست .اومدم ایستگاه ولیعصر توی اون شلوغی قطار می ایستد و من سوار میشوم
داخل قطار
دختر خانمی هم سن و سال من نشسته روی صندلی درباره حجابش فعلا ندونیم بهتره
دختر خانم : خانم ظاهرا حالتون خوب نیست میخواهید اینجا بشینید
من: نه متشکرم
دختر : آخه ظاهرا حالتون خیلی بده پس اجازه بدید کمکتون کنم انگاری وسایلتون هم سنگینه
من: دوازه دولت پیاده میشوم اگه زحمتی نیست این دوتا ایستگاه وسایل روپای شما باشه
دختر : این چه حرفیه حتما
در این بین شالش از سرش میافته پایین منم همینطور احساس میکردم که داره تبم شدیدتر میشه قطار میرسه ایستگاه فردوسی وقتی قطار وارد ایستگاه شد زودی جلوی دختر خانم میایستم یک جوری که اصلا کسی نمیتونست او را ببیند و او هم نمیتونست جایی را ببینه
دختر: ببخشید خانم یک کم میرید اونور تر ببینم کدوم ایستگاهیم
من: ایستگاه فردوسیه من نمیروم کنار همینجا وایمیستم
دختر: لبخند بانمکی میزنه و میگه حالا چرا این قدر قاطع میگی نمیری اونور
من : چون شما رو خیلی دوست دارم هم خودتون را دوست دارم هم گوهر وجودیت را
دختر : خنده هاش بیشتر میشه و میگه چه بامزه تو همین چند لحظه فهمیدی دوستم داری؟
رسیدیم دروازه دولت
من: ممنونم پیاده میشم
دختر: شما حالتون بده منم پیاده میشوم به سمت تجریش میروم شما چی
من: منم میروم تجریش
دختر : وسایلت را میارم بیا
از قطار پیاده میشیم هنوز شالش دور گردنشه یک طوری جلوش میایستم و اون را به سمت صندلی های کنار سکو هدایت میکنم که نمیتونست جایی را ببینه ( کمی دستهام را باز کردم پشت به جمیعت و رو به او ایستادم چادرم اجازه نمیداد او دیده بشه )
دختر: چرا اینطوری میکنی هنوزم از دوست داشتنه؟
من: چه خوب فهمیدی دقیقا
دختر : تو من رو محاصره کردی کنار صندلی ها باید بریم جلو یک خنده خوشمزه ای هم به لب داره
من: خب وسایل را بذار اینجا بشین
دختر : چرا؟
من: میخواهم بگم چرا دوست دارم
خنده اش بیشتر میشه و میگه : اولین باره که میبینم کسی با چادر اینقدر خوش اخلاق و بامزه است
من: اوه تازه کجاش را دیدی من کسایی را میشناسم که من جلوشون هیچم
دختر : بابا ایول تو هم آره ها
توی این فاصله نشست رو صندلی و من همچنان جلوشم
من : خانم خوشگله میدونی چرا دوست دارم ؟ چون تو یک گوهر وجودی داری به اسم حیا یک گوهر دیگه به اسم عفت و یک گوهر دیگه به اسم پاکی تو همه ی اینها را داری بهترینشم داری چون بهترین بهترینها یعنی خدا اونها رو به تو داده اما وقتی تو حجابت یک کوچولو کمرنگ میشه بازخودش توی ذهن های بیمار اینه که من این گوهرها را حراج کردم بدو بیا برس به این حراجی مفهومش این میشه و چون من خیلی تو و ارزشهات رو دوست داشتم وقتی شالت افتاد دور گردنت به هیچ کس اجازه ندادم به حراج برسه خواستم همه فکر کنن اینجا یعنی تو اونقدر قیمتت زیاده و با ارزشی که هیچ کس حتی نمیتونه یک نگاه از روی قصدی به تو بکنه چه برسه به اینه که به خودش اجازه بده بیاد جلو و بخواد خدایی ناکرده …….فهمیدی چرا دوست دارم
دختر: داره شالش را خوب سر میکنه و با تعجب لبخند میزنه و میگه اصلا باورم نمیشه که یک کسی این مدلی حرف بزنه هرکی تابحال میخواست به ما تذکر بده فقط تند برخورد میکرد انگار که ما دشمنشونیم و اونا فرشته مهربونه ی خدا تا بحال کسی به ما نگفته بود که حجاب برای خودمونه و من از سر لجبازی با اونا حجابم را کم میکردم
من:دیگه مرورش نکن خرمن کهنه چهارشاخ زدن چه سودی داره ؟به این فکر کن که دیگه با خودت و ارزشهات لجبازی نکنی بعدم تازه بدو دیرمون شدا همینطور اینجا نشستیم و داریم حرف میزنیم بیا بریم قطار را سوار بشیم اونجا بیشتر صحبت میکنیم
ما با هم سوار قطار بعدی شدیم و تو راه کلی باهم دوست شدیم و حرف زدیم و اون بنده خدا دستشم درد نکنه تمام وسایلم را برام آورد لحظه ای که داشتیم از هم جدا میشدیم گفت : کار خدا بود تو مریض بشی و من وسایلت را بگیرم تا این دوستی سر بگیره.

 

این تجربه متعلق به گروه حیا بانو ( تیم خواهران جنبش دانشجویی حیا ) می باشد .

—————————-

برگرفته از سایت جنبش دانشجویی حیا