مدت زمان باقی مانده از بروزرسانی و تکمیل شدن کامل وب سایت
روز
ساعت
دقیقه
ثانیه

خاطرات جذاب آمرین به معروف در محیط میهمانی خانوادگی

خاطرات جذاب آمرین به معروف در محیط میهمانی خانوادگی

نهی از منکر عملی

خونه ی یکی از اقوام بودیم  که متاسفانه ماهواره هم روشن بود و همه داشتن نگاه میکردن . برنامه ای بود که داشت یکی از برنامه های دیگه ماهواره رو مسخره میکرد (دقیقا مثل خنده بازار خودمون !) همه داشتن برنامه رو میدیدن و میخندیدن و مادر بنده هم با اینکه از ماهواره خوشش نمیاد ولی اجبارا میدید (البته برنامه مورد داری نبود ها)  و گاهی هم به احترام بقیه ،جاهای خنده دارش یه لبخند ملیحی میزد . ولی خب من مثل مادرم رفتار نمیکردم.

 با اینکه خیلی ادعام از ایشون بیشتره و با ماهواره بیشتر مخالفم ولی نمیدونم چرا روم نمیشد مخالفت کنم و حتی با خنده هام با حضار همراهی میکردم . و یه نیم نگاهی هم به مادرم داشتم .

یه جای برنامه رسید که داشت رسما چادر رو مسخره میکرد و من همچنان با جمع در خندیدن همراهی میکردم که نگاهم به مادرم افتاد که اولا با نگاه عصبانی به تلویزیون نگاه کرد و بعدش طوری که همه متوجه بشن دیگه به تلویزیون نگاه نکرد .

من که این صحنه رو دیدم فهمیدم چقدر بی غیرتم و حتی نمیتونم با نخندیدنم با منکر همراهی نکنم . ولی گفتم جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته و منم مثل مادرم رفتار کردم . بقیه هم کم کم متوجه شدن و درست یادم نمیاد که چی شد که دیگه هیچکس به تلویزیون نگاه نمیکرد و همه مشغول صحبت شدن و حتی ماهواره هم خاموش شد .

با این که مادرم اصلا به کسی نگفت از این حرکت ناراحته و احترام جمع رو حفظ کرد ولی با این حرکتش به بقیه فهموند که از این کار ناراحته .

ولی نهی از منکر بزرگتر واسه من بود که  اگر با منکر مخالفت نمیکنم حداقل با زبان بدنم باهاش همراهی نکنم.

 


 

به مادرش بگو!

اومده بودند خونمون مهمونی. در یه موقعیت مناسب که دور و برش خلوت شد رفتم جلوش وایستادم و میخواستم آروم بهش بگم بذار روسریت رو برات درست کنم و همزمان دستم رو بردم به طرف روسریش که دیدم پدرش داره بهم میگه: به مادرش بگو!

متوجه شده بود که میخوام چیکار کنم. در لحظه ی اول اعتنا نکردم و به فاطمه نزدیکتر شدم و شروع کردم به گفتن همون جمله که پدر فاطمه دوباره با لحن باشتاب تری گفت: به مادرش بگو! به مادرش بگو!

در اون لحظه با توجه به اینکه به فکر اثرگذاری کارم بودم و نگران بودم که اون دختر نوجوون ناراحت نشه ، این فکر به ذهنم خطور کرد که شاید منظور این باشه که باید به مادرش بگم که مادرش با لحن مادرانه ای به دخترش بگه… ولی دیگه دستم رسیده بود به موهاش و داشتم روسریش رو می اوردم جلو که برگشتم به طرف پدرش نگاه کردم. اشاره ای به سمت همسرش کرد. من هم به درست کردن روسری دخترش ادامه دادم…

روسری فاطمه درست شد و فاطمه ساکت و بی صدا نشسته بود و داشت با یه لبخند رضایت کوچیک و با محبت تمام بهم نگاه میکرد.

بعدش یادم افتاد که مادر این دختر نه تنها سالهای ساله بدحجابه که آرایش هم میکنه و… تازه متوجه شدم که منظور اون بنده خدا این بوده که باید به خانمش هم بگم که حجابش رو رعایت کنه و رعایت حجاب خانمش براش اولویت بیشتری داشت که با شتاب و حال مضطر میگفت که به مادرش بگو!

در اون لحظه موندم که بهش چی بگم؟

آخه مرد مومن! اگر تو به عنوان شوهر نتونی به همسرت بگی که با حجاب باشه، دیگه از بقیه چه توقعی داری؟!!!

در اون لحظه خیلی دوست داشتم هم خانمش رو برای بدحجابی نهی از منکر کنم هم خودش رو امر بمعروف! باید میفهمید که خودش هم میتونه خانواده ش رو امربمعروف و نهی ازمنکر کنه…

نمیدونستم باید چیکار کنم؟

تنها واکنشی که در اون لحظه به ذهنم خطور کرد این بود:

رو به پدر فاطمه با اشاره به طرف مادر فاطمه گفتم: این دیگه به خود شما مربوط میشه! (متوجه شد که منظورم اینه که خودت باید بگی .با لحن طنز آلود ادامه دادم) من وارد مسائل شخصی شما نمیشم! به خودتون مربوطه!

(نهمین خاطره دریافتی از جنبش حیا در گوگل پلاس)

 


 

تلنگر پدرم

عید امسال نمیدونم چِم شده بود . هرچی سال پیش بافته بودم رو پنبه کردم.

انگار ایندفعه جنبه توی جمع بودن رو نداشتم. با اینکه توی جوونای فامیل از همه وضعیت پوشش و برخوردم بهتر بود ولی قلبم میگفت که داری اشتباه میکنی . نسبت به کارام یه حس بدی داشتم .

بابام همیشه روی من یه حساب دیگه ای باز میکرد و اینو همیشه توی رفتارش میشد فهمید .توی این سفر هم همش چشمم به بابام بود که ببینم عکس العمل اون چیه .(تقریبا عکس المعل بابام برام یه مرزه که دوست ندارم اونو رد کنم .) هر چی توی حرفای بابام دقیق میشدم ، هیچ اثری از سرزنش نمیدیدم . حتی رفتارشم مخالف کارام نبود . این منو گستاخ تر میکرد و باعث میشد به کارام ادامه بدم . با پسرا شوخی میکردم ، برای خندوندن جمع چرت و پرت میگفتم و ممکن بود اون وسط کسی هم از دستم ناراحت بشه ، روی پوششم اونقدر که باید حساس نبودم و ….و بابام همچنان در ظاهر موافق کارام بود ولی هنوز حس عذاب وجدان با من بود .

از مسافرت که برگشتیم هنوز هم مهمونی ها ادامه داشت و من همچنان به رفتار خودم ادامه میدادم .

تا اینکه یه شب سر شام یه بحثی پیش اومد و من در مورد غذا یه حرف غیر منطقی زدم  ( از روی شوخی البته ) که بابام برخلاف همیشه که حرفام رو به شوخی میگرفت و خودشم همراهم میشد ایندفعه دیگه کاملا جدی گفت:

“… تو یه چیزیت میشه ها . چند وقتیه روبه راه نیستی . حواست جمع هست؟!”

و دیگه ادامه نداد و بحث رو عوض کرد .

فکر کنم بابام هم نمیدونست ارزش این حرف به ظاهر سادش انقدر بود که منو به خودم آورد .شاید فکر میکرد اگه بهم تذکر بده من ناراحت شم و بهم بربخوره ولی واقعیت اینه که خیلی دوست داشتم زودتر از اینا این حرف روبهم میزد یا حداقل با یه اخم بهم میفهموند که دارم اشتباه میکنم .

من از اون روز بیشتر مراقب رفتارم هستم . خیلی بیشتر .
خدایا کمک کن هرلحظه به تو نزدیکتر بشیم ، با انجام اون کارایی که تو دوست داری نه اونچیزی که نفسمون میخواد

 


 

دختر عمویی که از حجاب فراری بود

با تشکر از خانم ” گیلدا ” که تجربه شان را ارسال فرمودند.

 تو بین فامیلمون دخترعموم خیلی اعتقاد مذهبی نداره. ۱۵ سالشه. هرجور که مد باشه میپوشه و میره بیرون. همیشه با پدرش سر این قضیه به مشکل برمیخورن. عموم خیلی نصیحتش میکنه و گاهی هم بهش اجازه نمیده با اون وضع بیرون بره. مثلا وقتی همه باهم یک روز تعطیل رفته بودیم پیک نیک. من و خواهرم که اونم ۱۵ سالشه و هم سن دختر عمومه با یه دختر عموی دیگه م و عمه هام و داداشم رفتیم قدم بزنیم. ولی عموم نذاشت اون دختر عموم بیاد چون وضعیت لباسش خیلی نامناسب بود. کلا اون روز خیلی اذیت شد. قهر کرد و رفت تو ماشین نشست و گریه کرد.

 البته یکی از اصلی ترین عوامل اینجوری بودنش مامانشه که بهش اجازه ی هرکاری حتی آرایش و اصلاح و… رو میده!!! حتی مدرسه شونم کاری باهاش نداره!!

 عموم خیلی دوست داره دخترش با خانواده ما مخصوصا من و خواهرم در ارتباط باشه. اما خود دختر عموم با توجه به این که من خودم بهش زنگ میزنم و دعوتش میکنم بریم بیرون و جاهای تفریحی خیلی این فضیه رو قبول نمیکنه.

تا اینکه یه شب رفتیم خونشون یه سر بزنیم. دیدم فرصت مناسبه ، نشستم راجع به حجاب و حقارت نگاه بد نامحرم و پسرای راحت طلبی که دنبال همین چیزا هستن صحبت کردم.

 بعدش دعوتش کردم که یه روز با من بیاد مدرسه بهم کمک کنه برای نمایشگاهی که قرار بود بچه هام برگزار کنن.

 اونشب حرفم روش یه کوچولو تاثیر گذاشت و البته کمی هم اونو به فکر واداشت. ازش خواستم وقتی میاد مدرسه چون مدرسه اسلامیه چادر سرش کنه.

 وقتی دوشنبه اومد پیشم دیدم نه ذره ای آرایش داره و هم چادر سرش کرده. خیلی خوشحال شدم. اونم خیلی از مدرسه مون خوشش اومده بود و ازم خواهش کرد بازم ببرمش.

من و مامانم و بابام همش از حجابش و اینکه چقدر  چادر بهش میاد تعریف کردیم. قرار شد چهارشنبه شب مامانم بره دنبالش بیارتش خونمون که تو دوروز تعطیلیش هم با خواهرم بنشینن درس بخونن و هم بریم باهم بیرون بگردیم.

(معلوم میشه اگه کسی نقصی داره نباید طردش کرد بلکه با زبان نرم ونه از روی سرکوفت زدن ،باید اونو با حقیت آشناکرد و حلاوت و شیرینی دوستی با خدا را به او چشاند)