مدت زمان باقی مانده از بروزرسانی و تکمیل شدن کامل وب سایت
روز
ساعت
دقیقه
ثانیه

خاطرات جذاب آمرین به معروف در محیط مترو

خاطرات جذاب آمرین به معروف در محیط مترو

تذکر به خانوم فرانسوی

یا امام هشتم! طرف جهانگرد و ازین چیزابود…

   از مترو پیاده شدم و داشتم می رفتم به سمت پله ها. چند دقیقه پیش

 پیرمردی رو دیده بودم که خیلی تریپ جنتلمنی در حد پوآرو داشت و بسیار

 خوشتیپ بود و همراه دختر خانومی که دستش رو گرفته بود تو مترو ایستاده

 بودن…

 وقتی از قطار پیاده شدیم خلی از من جلو تر بودن و دیگه نمی تونستم به اون

 پیرمرد بگم به دخترش یا نوه ش بگه که این لباس و پوشش فقط آدم رو یاد جشن

 تولد های فیلم های هالیوودی میندازه که صدا و سیما هم دیگه فقط یه نمای

 کلوز آپ ازش نشون میده که تا خرخره ی دختره و سیاه کرده!

 اما در کمال خوش اقبالی چند قدم جلوتر متوجه شدم ایستادن و دارن تابلویی

 رو مطالعه می کنن!

 به خاطر سفارش موکدی که حاج آقا جاودان فرموده بودن که تا تصمیم به نهی

 از منکر گرفتید، سریع و مرتب زیر لب بگید: یا صاحب الزمان… زیر لب گفتم

 یا صاحب الزمان!

 رفتم جلو و با یه حالت خیلی شاد در حد نوار آموزش زبان! گفتم:

 – سلام آقا! عصرتون به خیر!

 – سلام! عصر شما هم به خیر…

 -راستش من دیدم شما خیلی فرد محترم و جنتلمنی هستید! برای همین تصمیم

 گرفتم یه نکته ای بهتون بگم!!

 – بله عزیزم. بگو!

 – خواستم بگم پوشش این خانوم در شان جامعه نیست! لطفا باهاشون در این

 مورد صحبت کنید…

 در همین لحظه رنگ پیرمرد عوض شد! تا رنگش عوض شد اون دختری که همراهش بود

 با زبانی شبیه فرانسوی چند کلمه به آقاهه گفت!

 زیر لب گفتم یا امام هشتم! طرف جهانگرد و ازین چیزا بود! الانه بره تو

 همه دنیا مصاحبه کنه بگه اینا تو خیابون به مردم گیر میدن و…

گفت: چرا با این کاراتون روز این دختر رو خراب کردین!؟

 گفتم: من فقط یه انتقاد کردم! به نظرتون حق انتقاد ندارم؟!

 – ولی این دختر ترسیده!

 – خب من چکاری از دستم بر میاد؟ شما هر جای دنیا برید موظف به رعایت

 قوانین هستید…

 – چشم! متشکرم…

 – خواهش می کنم! روز خوبی داشته باشید!!

 و فکر می کنم الحمد لله به خیر گذشت.

 


 

بازهم بدحجابی در مترو

با تشکر از  آقای «علی شیرزاد» که این خاطره را برای ما فرستادند.

رو صندلی ایستگاه مترو ولیعصر نشستم تا مترو بیاد. زن و مردی را دیدم که خانم وضع حجابش از

بی حجابی های عادی داغون تر بود. با خود در کنکاش بودم که چه کنم؟ بگم نگم ؟ دو مطلب یادم بود

یکی اینکه از آقای جاودان نقل شده که تا موقعیت امر به معروف پیش آمد اقدام کنید که هرچه تاخیر می کنید شیطان قوی تر می شود و اراده شما ضعیف تر.

مطلب دو اینکه در مستند انتخاباتی یکی از کاندیدا ها بود که فقر که آمد امر به معروف و نهی از منکر از جامعه رخت می بندد.

امروز هم که با ملت گفتگو داشتیم همه اش از گرانی و نداری می گفتند.

با خودم گفتم باید ثابت کنم که مردم در شرایط سخت و گرانی هم دست از امربه معروف و نهی از منکر بر نمی دارند.

پس حتما باید امر به معروف کنم تا نقض این مسئله ثابت شود.

آن زن و مرد سوار مترو شدند بنده هم بعدشان. بلافاصله بعد از بسته شدن درها دستم را آرام بر شانه و بازو آن مرد کشیدم و آرام گفتم: میشه یک مطلبی رابه عرضتان برسانم؟ هچی نگفت و همین طور نگاه می کرد. گفتم: پوشش خانمتان مناسب نیست توجه مردم بهشون جلب میشه.

گفت : خب؟!

گفتم:

 خب توجه مردم جلب میشه بگید حجابشون را رعایت کنند.

بعد رفتم میله را گرفتم کمی آن طرفتر، که صدا کرد که : حرفتو میزنی میری ، بیا جوابتو بشنو!

گفتم بذار منطقی باشم ببینم چی میگه

گفت: شما در چیزی که بهتان مربوط نیست دخالت نکن.

گفتم : بنده بخاطر خودتان گفتم که مردم توجه شون جلب میشه و نگاه می کنند.

گفت:  شما نگاه نکن.

هیچی دیگه نگفتم برگشتم سر جام و دیگه نگاهش نکردم و در ایستگاه مورد نظر پیاده شدم.

 


 

پاهایم مال من نیست!!!؟

داشتم از حرم می رفتم به سمت دانشگاه ، وارد ایستگاه مترو شدم . از آن جایی که خیلی حال خوشی نداشتم مسیرم را جوری انتخاب می کردم که مورد منکراتی پیش نیاید.

مترو هم که سوار شدم رفتم واگن آخر که از همه خلوت تر بود. خدا رو شکر که همه چی آرومه و من هم کلی خوشحالم.

اگر هفت هشت ایستگاه باقی مانده اتفاقی نیافتد که دیگه عالیه!

در ایستگاه سوم اما یک آقا با خانومش که اصلا حجاب خوبی نداره سوار شدند و دقیقا هم دو قدمی من ایستادند به طوری که خانومه دقیقا روبروی منه …

ای خدا چرا ….

مگه نگفتی بیشتر از طاقت بندگانم تکلیفشان نمی کنم پس چرا من رو تو این شرایط قرار دادی ؟….

این خودخوری ها فایده ای نداشت و باید کاری میکردم ….

به آقاهه که نگاه کردم یه حسی بهم گفت این از اون مواردیه که قرار نیست با سلام و صلوات تموم بشه . حتما شر میشه…

احساس کردم دستی را که با اون میله ی مترو رو گرفتم داره میلرزه. پاهایم که انگا مال من نیستند . مثل میخ توی زمین رفته محکم به کف مترو چسبیده اند  و توان برداشتن تنها دو گام را از من گرفته اند.

در بحبوحه ی درگیری با خودم نگاهم باز به اون خانم افتاد. یه صدایی از اعماق وجودم به من گفت ما این همه شهید نداده ایم که تهش این خانم با این وضعیت بیاد توی خیابون. توان مضاعفی گرفتم. دیگه لفتش ندادم. دستم رو گذاشتم روی بازوی آقا.

او که پشتش به من بود، برگشت .

– سلام آقا.

– سلام.

به خانومتون بگید حجابشون رو رعایت کنن. متشکر.(البته جوری گفتم که تا حد ممکن کس دیگه   نشنوه.

او ن آقا در پاسخ فقط یک کلمه گفت:

-چشم!

بر گشتم سر جام اما این بار پشتم رو کردم به طرف اونا تا نبینم چه اتفاقی افتاده و دیگه هم بر نگشتم.

انصافا همه جور پیبش بینی می کردم جز چشم گفتم آقا….

(خاطره دریافتی از دانشجوی دانشگاه فردوسی مشهد)

 


 

چه کسی تو را بیشتر دوست دارد؟

«این بسیجی‌ها انسانیت ندارن! نه عقل دارن نه احساس! همشون وحشی هستن و…» این حرف‌ها، سخنان جوانی بود که بر روی صندلی قطار مترو  نشسته بود و بلند بلند با دوستش به این سخنان می‌پرداخت. من هم روی صندلی  مترو نشسته بودم، کمی آن طرفتر هم مرد میانسالی ایستاده بود.

قطار به ایستگاه امام خمینی(ره) رسید، عده ای از قطار پیاده شدند، به چشم به هم زدنی صندلی‌های قطار پرشد از جمعیت و مرد میانسال همچنان ایستاده بود و به سخنان این دو جوان گوش می‌داد.

 جوانی که چفیه‌ای برگردن داشت وارد مترو شد و مانند بقیه افراد بر روی صندلی‌های قطار نشست، تا چشمش به مرد میانسال افتاد از جایش بلند شد و به پیرمرد گفت: پدر جان بفرما اینجا بشین. مرد میانسال  هم با گفتن «خدا خیرت بده جوون» بر روی صندلی قطار نشست.

 پیرمرد و آن افرادی که صحبت های آن دو دوست را درباره بسیجی ها شنیده بودند، با نگاه به یکدیگر، به تناقض صحبت‌های آن دو دوست و رفتار آن بسیجی فکر می‌کردند.

 جوان بسیجی که نمیدانست قضیه از چه قرار است در حالی که ایستاده بود کتاب کوچکی را از کیف خود بیرون آورد و شروع به مطالعه کرد.

 پیرمردی از دیدن این حرکت جوان بسیجی متوجه شد در این فرصتی که درمترو هست هم می شود به مطالعه پرداخت. او هم کتابش را از کیفش در می‌آورد و شروع می‌کند به مطالعه کردن.

 آنجا فهمیدم که آن جوان، بدون گفتن حتی یک کلمه، توانست به صورت مفید امر به معروف کند.

 


 

دیگه وقتشهنترس واجب فراموش شده!!

ماه مبارک رمضان بود که یکی از رفیق هام رو تو نمایشگاه قرآن دیدم و اون شروع کرد از ضرورت امر به معروف و نهی از منکر صحبت کردن و خودش هم توی نمایشگاه و تو خیابون هر مورد بی حجابی رو می دید تذکر میداد .

از اون موقع گذشت و گذشت و صحبتهای اون دوستم زیاد می اومد تو ذهنم. ، حتی تاثیراتی از گناه دیگران رو توی خودم به طور ملموسی احساس می کردم ، یه شب ( حدود ۱۰ روز پیش ) داشتم از متروی ایستگاه آزادی می اومدم بیرون ، توی پایانه ی آزادی یه خانوم خیلی بد حجاب رو دیدم که حتی نحوه ی راه رفتنش هم بد بود ، نمی دونم از روی خشم ( یعنی نفسانی ) بود یا اینکه واقعا درد دین بود که دست از ترس برداشتم و رفتم جلوی اون خانوم ، اون داشت با موبایل حرف می زد ) و گفتم : خانوم ! حجابت رو رعایت کن و ازش رد شدم ، تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن ، دیگه حتی درست نمی تونستم راه برم فقط یه لحظه برگشتم پشت سرم رو دیدم ، دیدم مثل اینکه اون هم جا خورده بود ، وایستاده بود و همون طور که با موبایلش حرف میزد موهاش رو درست می کرد .

فقط چند تا سوال برام پیش اومده بود ، تو اینترنت گشتم ، چند تا متن درباره ی امر به معروف و نهی از منکر پیدا کردم و به مرور خوندم ، سعی کردم به این جمله که “با گناه مشکل داشته باشیم نه با گناهکار مسلمان و مومن. گناهکار در بسیاری از موارد ممکن است از ما بهتر باشد و نزد خدا محبوبتر، خود را از او بالاتر نبین!” دقت کنم و اصول نهی از منکر رو یاد بگیرم ، ساکن غرب تهرانم ، الآن دیگه کمتر می ترسم ، دیروز هم فلکه صادقیه به چند نفر تذکر دادم ، البته یه موردش که چند تا بچه مدرسه ای بودند ، کلی مسخره کردند ولی من گفتم و رد شدم .

فقط فقط فقط می خواستم بگم که آقا کاملا درست به ما رهنمود فرموده اند : واجب فراموش شده …

منبع: جنبش دانشجویی حیا                        با تشکر از آقای “ امیر مهدی ” که تجربه شان را ارسال فرمودند.

 


 

سه ایستگاه تجربه!

با تشکر از «مهدی» که این خاطره را برای ما فرستادند.

اولین پله برقی مترو  دو تا پسر جوون هم سن و سال خودم که دنبال سوژه بودن تو پله برقی

–       بیشتر مواظب خودتون باشید

–       جان؟

گفتم :بیشتر مواظب خودتون باشید

–       مگه چه کار کردیم؟

–       مگه من گفتم کاری کردید؟ گفتم کلا مواظب خودتون باشید مثلا خار تو {یه مکث کوتاه} پاتون نره

–       نه ، بگو چه کار کردیم؟

–       باید توضیح بدم؟

–       خب کپنت تموم شد،بسه دیگه، برو

–       مگه کپنیه؟

–       برو…

–       خب وایسید من که دور شدم حرکت کنید، بعدشم اصلا برید هر کاری میکردید بکنید، من برا خودتون گفتم

{تو این لحظه کارت بلیط مترو را کشیدم ، گفت صبر کن کارت دارم}

–       آقا ما اینکاره نیستیم، ولی یکی رو میخاره باید خاروند

–       من یه روزه کمرم میخاره دستم نمیرسه، چرا منو کسی نمیخارونه

خنده

– عزیز! من که باهاتون دشمنی ندارم، سه تامون سه تا پسر ایرانی هستیم که خوب میدونیم چه کاره ایم

باور کن تقصیر دوستم بود، ولی طرف حقش بود باید

–       وقتی باید بگی حقش بود که یه کار بکنی که بدش بیاد ، مثلا بهش محل ندی، ولی تو اون کاری رو کردی که اون خواسته بود، یعنی توجه

{سوار مترو شدیم تا دروازه دولت}

–       ببین الان جفتمون پسریم و خوب میدونیم از کارایی که میکنیم، کدوم  یکیش خوبه کدومش بد!

–       خب از صبح تا حالا سر کار بودیم، سرگرمی دیگه ای هم که نداریم ، گفتیم خستگیمون در بره

–       دمت گرم، جالبه، ولی اگه بابام راست بگه چی؟

–       مگه بابات چی میگه

–       میگه هر کاری ، هر نگاهی ، تیکه ای چیزی  و هر رفتاری با ناموس مردم بکنی،، سر ناموس خودتم میاد،

اگه هم نیاد یا دخترت یا آبجیت یا بالاخره یکی از نسلت سرشون میاد

–       بابا دمت گرما، تو که از ما حرفه ای تری،

{تقریبا از ایستگاه پیاده شدیم }

–       هرچی گفتی راست بود، ما اشتباه کردیم، منم به خاطر دوستم جو گرفتم، خودم اصلا تاحال نه دوس دختر داشتم نه…

–       گفتم: دوس دختر مگه بده؟ البته حلالش!

–       منظورت چیه؟

–       حلقمو نشونشون دادم و گفتم یا علی

–       تو جمعیت گمشون کردم و یه لحظه برگشتم دیدم از لای جمعیت تو ایستگاه سعدی دارن دست تکون میدن، دست تکون دادم ورفتم