خاطرات جذاب آمرین به معروف در محیط فروشگاه
و جادلهم بالتی هی احسن
گفت دوستت بود!!گفتم نه اینجا باهم آشنا شدیم
با تشکر از خانم ” مریم ” که تجربه شان را ارسال فرمودند.
در مغازه طلا فروشی نشسته بودم و مادرم در حال خرید بود نگاهم به مادر و دختری افتاد که در حال انتخاب پلاک طلا برای تولد نوه شون بودن دختر خانم حجاب و پوشش بدی داشت مانتوی تنگ و کوتاه با روسری که بیشتر شبیه دستمال بود
به دخترخانم گفتم:”ببخشید میشه چند لحظه تشریف بیارین”
کمی خودم را روی صندلی جابه جا کردم و ازش خواستم کنارم بشینه بعد خیلی دوستانه بهش گفتم:
“وقتی شما ایستاده بودین احساس کردم خودتون هم از کوتاهی و تنگی مانتو تون معذب هستین به نظرم اگه مانتوی بلندتر و گشادتری بپوشید خیلی بهتره “
تذکر به آقای پهلوان بدنساز!
عصر روز کاری فرا رسید و خسته و کوفته عازم سمت خانه بودم.
سر راه هوس کردم به یاد قدیم ندیما یه نوشابه شیشهای بخورم و بقالی سر کوچه بهترین گزینه به نظر میرسید.
مشغول خوردن بودم که یک جوان هیکلی (از همینهایی که Body building کار میکنند) آمد داخل مغازه.
تقریبا سه برابر من بود. با هیکلی ورزیده و یک گردنبد «فروهر» روی گردن که آن را انداخته بود روی پیراهنش.
شیطنت همیشگیام گل میکند که یک جوری حالیاش کنم با این گردنبند ضایع توی خیابانهای شهر نچرخد بهتر است.
میگویم: ماشاءالله…
میخندد…
ادامه میدهم: تو با این هیکل پهلوانی چرا به جای اسم «ابوالفضل» و «علی»؛ فروهر انداختهای توی گردنت.
جا میخورد و به گردنبندش نگاهی میاندازد.
با خنده و با لحنی جالب میگوید: اتفاقی بود داداش. شما راست میگی.
میگویم: ولی ماشاءالله به این هیکل… چشم نخوری ان شاالله…