مدت زمان باقی مانده از بروزرسانی و تکمیل شدن کامل وب سایت
روز
ساعت
دقیقه
ثانیه

خاطرات جذاب آمرین به معروف در محیط اردو

خاطرات جذاب آمرین به معروف در محیط اردو

با تمام بچه خلاف های دانشگاه در یک اتوبوس!


سفر آن سال مسجد جمکران سفر عجیبی بود ! این بار نوبت سفر پسرهای دانشگاه ما بود! اما عجب بچه های گلی ! بقول خودشان تمام بچه های خلاف دانشگاه جمع شده بودند در یک اتوبوس! اصلا این سفر قرار بود شمال باشد اما پس از تلاشهای زیاد تبدیل به جمکران شد!
یکی از طلبه ها که کمتر با محیط دانشگاهی ارتباط داشت و خیلی علاقه داشت در این محیط فعالیت فرهنگی کند را همراه خودم به این سفر بردم.
هنوز درست و حسابی از شهر خارج نشده بودیم که ازصدای دست زدن ، صوت زدن تا صدای جیغ و فریاد های عجیب و غریب شروع شد. صندلی کنار من هم طبق معمول خالی بود برای کسانی که مشاوره می خواستند من که از اول سفر بصورت نوبتی با بچه ها از ۱۵ دقیقه گرفته تا ۱ ساعت دردودل داشتم برای اینکه از اتوبوس و سفر خسته نشوند حساسیتی نسبت به شادی بچه ها نشان نمی دادم.
اما از رفیق طلبه ای که تا به حال با بچه های دانشجو انس نداشت بگویم. بیچاره آنچنان وحشت زده شده بود که امد پیش من و گفت : « فلانی مگر حواست نیست دست می زنند و شعر می خوانند؟!»
گفتم : «خوب»
گفت : « همین ! بابا جان برای ما زشت است اتوبوسی که آخوند سوار شده این کارها را می کنند. اصلا این ها قیافه هایشان به جمکران نمی خورد اکثرا برای مسخره بازی امدند! برای من و تو زشت نیست ؟»
گفتم : «من و تو ! پس ناراحت گناه و خدا و رضایت خدا نیستی، ناراحت شخصیت خودمان هستی ؟ می ترسی ما ضایع بشویم ؟»
گفت: « آخه !»
گفتم : « بابا جان! نه دست زدن جرم است، نه جیغ زدن، نه صوت زدن و نه خندیدن اگر شعر بی موردی خواندند من تذکر می دهم مطمئن باش بچه ها خودشان می دانند تا چه حد مجاز است اگر هم نارحت شخصت من و خودت هستی بگذار یک بار هم شخصیت ما زیر پای اینها له شود بخاطر خدا!»
بنده خدا همینجور هاج و واج به من نگاه می کرد نمی دانست چه کار کند !
یک خصوصیات جالبی که دانشجویان دارند وقتی به آنها احترام می گذاری خودشان حد و حدود ها را رعایت می کنند لذا نزدیک جمکران که رسیدیم من بلند شدم و برای بچه ها شروع به صحبت کردم از محبت آقا امام زمان و بزرگواری او می گفتم . رفیق طلبه ام محو بچه های ساکت خیره به من بود و از تعجب با زبان بی زبانی می گفت: «یعنی این ها همان بچه های یک ساعت پیش هستند؟!! »
همینطور که حرف می زدم گاهی قطرات اشکی را می دیدم که بر صورت های تیغ کشیده شده ی آنها سرسره بازی می کرد. انگار من داشتم از گمشده ای برای آنها صحبت می کردم که سالها بود در پی یافتن او هستند.
وارد مسجد که شدیم من کفشهایم را از پا در آوردم به دنبال من بچه های دیگر هم همین کار را کردند . دعای فرج که شروع شد که امان آدم بریده می شد.
بعضی از همین افراد که خیلی وقتها به آنها برچسب ضد دین می زنیم آنچنان با سوز دعا می خواندند که آدم نمی توانست تحمل کند.
بعضی ها هم که اصلا بلد نبودند دعای فرج بخوانند، فقط گریه می کردند با اینکه اصفهان تا قم خیلی نزدیک است ولی بعضی هایشان برای اولین بار به جمکران می امدند. اصلا تا به حال تصوری هم از جمکران نداشتند…

منبع:خاطره از حجه الاسلام مسلم داوودنژاد، مشاور فرهنگی در دانشگاه‌های استان اصفهان.

 


 

با دختران آرایش کرده در بازار مشهد



دو سه روزی بود به همراه دختران دانشجو برای سفر زیارتی به مشهد مشرف شده بودیم. یکروز عصر در سالن عمومی هتل در حال مطالعه بودم که متوجه شدم پنج نفر از دختران همسفر ما با وضعیت آرایش کرده بسیار نامناسب و پوشش مانتوی بسیار بد می خواهند از هتل خارج شوند!
با تعجب سرگروه آنها که خودش از دیگران تابلوتر بود را صدا زدم!
با تردید به طرف من آمد احتمالا آن لحظه خودش را برای برخورد تند من آماده کرده بود. اما من هم مثل کسی که هیچ اتفاقی نیفتاده گفتم : «فکر نمی کنم با این وضعیت ظاهری، شما را به حرم اقا امام رضا (ع) راه بدهند»
گفت: «ولی ما حرم نمی خوایم بریم ، می خوایم بازاربرویم برای خریدن عطر طبیعی»
نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم، من این افراد را آوردبودم مشهد که مثلا تحت تاثیر جو قرار گرفته و با عنایت اقا متحول شوند، حالا اینگونه بیرون بروند باعث به گناه افتادن زائران حرم امام رضا در بازار می شوند. همان لحظه توسل دو سه ثانیه ایی به اقا پیدا کردم که یک لحظه گفت: «راستش حاج اقا ما چیزی از عطر طبیعی نمی دانیم می خواستیم از شما درخواست کنیم با ما بیایید ولی بچه ها ترسیدند این حرف را به شما بزنیم یا وقت نداشته باشید یا عصبانی بشوید بخاطر اینکه ما…»
یک لحظه پیش خودم گفتم : «فرصت مناسبیه برای امر به معروف»
در جوابشان گفتم : «من وقت دارم ولی مشکلی وجود دارد! اگر مشکل را به کمک شما حل کنم. برای خرید به یک فروشگاه معروف عطر فروشی به نام عطر سیدجواد می برمتان که مرغوترین عطرها رابخرید»
بسیار خوشحال شد بچه های دیگر گروه ۵ نفره را صدا زد و قضیه را به انها گفت .
یکی از انها سوال کرد: «خوب چه کمکی برای رفع مشکل شما از دست ما بر می اید ؟»
گفتم: «مشکل اینجاست که من به هیچ وجه نمی توانم با وضعیت پوشش فعلی شما، همراه شما بیایم»
هنوز حرف من تمام نشده سریع بطرف اتاقشان رفتند و پنج دقیقه بعد پنج دختر چادری برگشتند!
دیدم تنور حسابی داغ است گفتم : «اخه بازم یک مشکل دیگه است!»
با تعجب گفتند: «چیه حاج آقا ، قول می دهیم موهایمان از چادر بیرون نیاد!»
گفتم نه مشکل وضعیت آرایش شما است !؟ من نمی توانم با این وضعیت همراه شما بیایم!
قبول کردند و بالاخره با هر وضعیت بود وضعیت ظاهری آنها از مانتویی به چادری از ۱۰۰درصد ارایش به ۲۰ درصد کاهش پیدا کرد!
وارد بازار رضا شدیم! بازار حسابی شلوغ بود. من با فاصله چند قدمی جلوتر از خواهران حرکت می کردم که حساسیتی ایجاد نشود. تا رسیدن به عطرفروشی سید جواد باید نصف بازار رضا را می رفتیم!
در بین راه احساس کردم دستی به شانه های من برخورد می کند! برگشتم دیدیم یکی جوانی حدودا ۲۵ ساله با محاسنی بلند با اخم و عصانیت به من نگاه می کند ! بدون سلام یا مقدمه ای گفت: « حاج آقا شما خجالت نمی کشی؟»
گفتم : «سلام علیکم ! خجالت؟! خجالت برای چی؟!» داشتم شوکه می شدم، توقف کردم خواهران که چند متری از من عقب بودند به من رسیدند گفتم: «شما تشریف ببرید الان من میام!»
با عصبانیت ادامه داد : « من تعجب می کنم شما چرا از امام رضا(ع) حیا نمی کنید!»
گقتم: « عزیز من! اگر مشکلی پیش آمده بگو تا حلش کنیم.»
گفت : «چه مشکلی از این بیشتر که زن و خانواده شما که پشت سر شما می آمدن با وضعیت آرایش کرده به بازار آمدن! شما چیزی به انها نمی گید! واقعا از شما که این لباس را می پوشید تعجب داره!»
واقعا نمی دانستم چه جوابی به این دوستی که نهی از منکر را بر خود واجب می دانست ولی عجول بود بدهم.
گفتم : «اخه برادر من! عزیز من ! اول سوال بپرسید که این افراد چه نسبتی با من دارند و برای چه همراه من هستند بعد افراد را مورد اتهام قرار دهید!»
بدون معطلی گفت: «چه فرقی می کنه» معلوم نبود از کجا من را تعقیب می کرده تا با وجود پنج و شش متر فاصله در آن شلوغی بازار امام رضا متوجه شده این افراد همراه من هستند!
گفتم: « برادر من! این افراد، دخترانی هستند که چند نفرشان اولین بارشان هست چادر می پوشند حتی بعضی خانواده های انها هم مخالف حجاب هستند حالا من با زبان محبت تا این اندازه وضعیت پوشش آن را کامل کرده ام چرا عجولانه قضاوت می کنید و مردم را با این روش از دین فراری می دهید؟»
به یاد حرفهای مرحوم آیت الله مختاری (ره) افتادم که نقل می کرد: «در محضر حضرت آیت العظمی مرعشی نجفی(ره) بودیم . مردی لات و گردن کلفت مدتی بود حسابی دور اقا می چرخید و خودش را به آیت العظمی مرعشی نجفی(ره)نسبت می داد. بطوری که همه فهمیده بودن این مرد لات، مرید آیت العظمی مرعشی نجفی(ره)است . یک روز که برای وضو به وضوخانه رفته بودم، با کمال تعجب دیدم این مرد لات وضو می گیرد، وقتی به اطرافش نگاه می کند می بیند کسی نیست، مس پا را روی کفش می کشد و حوصله ی کفش در اوردن ندارد! خدمت حضرت ایت العظمی مرعشی نجف(ره) رسیدم و با نارحتی تمام گفتم: اقا این مرد لاتی که همه مردم خبر دارند مرید شما شده، اینگونه وضو می گیرد، اگر کسی ببند برای شما زشت است ! حضرت ایت الله العظمی مرعشی نجفی(ره) لبخندی زد و گفت اقای مختاری! می دانم اینگونه وضو می گیرد! اما من با محبت نماز خوانش کردم اگر تو راست می گویی با محبت کفشش را از پایش بیرون آور. فقط مواظب باش از نماز فراریش ندهی.»

منبع: خاطره از حجه الاسلام مسلم داوودنژاد، مشاور فرهنگی در دانشگاه‌های استان اصفهان.