مدت زمان باقی مانده از بروزرسانی و تکمیل شدن کامل وب سایت
روز
ساعت
دقیقه
ثانیه

آن شهید چه کرد؟

آن شهید چه کرد؟

خرداد سال ۶۰ بود هر روز منتظر خبری تازه بودیم از جبهه از عملیات ها هر روز شاهد تشییع پیکر تعدادی  از بهترین فرزندان غیور این مملکت بودیم و تنها کاری که از دست ما بر می آمد این بود که هر جا امکان کمک به جبهه برای دختران وجود داشت حاضر شویم پیام شهدا را که “خواهرم چادر سیاه تو بیشتر از خون سرخ من دشمن را می ترساند” با جان و دل شنیده بودیم و سعی میکردیم این پیام را به همه دختران سرزمینمان برسانیم معصومه دوست بسیار خوب و ساده ی من که در مدرسه و کلاس هم بودیم نسبت به حجاب خود تقیدی نداشت بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد اما گوش نمیداد فصل امتحانات بود ناگهان معصومه را دیدم که با رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه شد از او سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟ گفت الان که از میدان شهدا به سمت مدرسه می آمدم تشییع جنازه یک شهید بود من هم چند قدمی می خواستم در تشییع جنازه این شهید شرکت کنم ناگهان آقایی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: خواهرم چرا حجابت را رعایت نمی کنی؟ اینها به خاطر ما و آسایش ما و دین ما مثل گل پرپر شده اند چرا اینگونه در خیابان ظاهر میشوید؟ خلاصه معصومه خیلی تحت تاثیر آن آقا قرار گرفته بود امتحانات خرداد ماه گذشت در تابستان هم خبری از هم نداشتیم مهرماه در حیاط مدرسه منتظر آمدن دوستانم بودم که ناگهان دیدم معصومه با یک چادر مشکی و حجاب کامل وارد مدرسه شد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم او را در آغوش گرفتم و به خاطر حجابش به او تبریک گفتم و پرسیدم چه شد هر چه ما گفتیم تو چادر نمی پوشیدی حالا چه اتفاقی افتاده؟ بعد از ساعتی که کنار هم بودیم بلاخره معصومه در مورد دلیل چادری شدنش صحبت کرد یادته اون روز که امتحان داشتیم گفتم آقایی به من تذکر داد برای حجابم؟ گفتم بله ادامه داد تابستان یک روز رفته بودم مزار شهدا همینطور که بین قبور شهدا قدم میزدم چشمم به عکس همان آقا افتاد که در ردیف اول قطعه سوم در قبری آرام خفته بود و به خیل شهدا پیوسته بود. گویا آن لحظه تمام وجودم را به آتش کشیدند و شرمنده ی تمام شهدا شدم و تصمیم گرفتم به حرمت شهدا چادر بپوشم و محافظ حجابم باشم امر به معروف آن شهید چه اثری بر قلب دوست من گذاشته بود شاید آن روز که به خاطر خدا امربه معروف کرده بود نمی دانست که کلام او چقدر تاثیر گذار میشود چرا که او هم مثل همه ی شهدا خود را مکلف به این امر کرده بود نه به نتیجه مشتاقانه.

منتظر ۵شنبه و رفتن به میعادگاه بچه های حزب الله شهدا بودم تا با معصومه به آنجا رفتیم نورانیت آن شهید آنقدر ما را مجذوب کرد که ساعتها کنار مزارش نشستیم و با او حرف زدیم سالها از آن ماجرا میگذرد و هنوز هر هفته که برای زیارت اهل قبور میرویم خاطره ی شهید محمد نوربهشت ما را به کنار مزارش میکشاند و به یاد آن روزها اشکهایمان را جاری می کند.