از حضور در والفجر هشت تا امر به معروف در خیابانهای تهران
با این زندگی ساده، هر ماه مسعود به بچههای معلول ذهنی کمک می کرد. سالی یکبار قربونی داشت. گاهی شیر و کیک میبردیم برای بچه های بهزیستی. میگفت صدقه که میدهی باید کلان بدی…
باید به فکر بعدش نبود! باید نترسید! برای دین و برای خدا باید نترسید. باید اندیشید و همه راههای نرفته را در اصلاح خویش و دیگران رفت.
راههای نرفتهای که ما را شبیه میثم میکنند و شبیه قنبر و شبیه رشید هجری و…
راه های نرفتهای که سستی و تنبلی ما باعث طی نشدنشان است.
ما رایت الا جمیلا در پس همین امر به معروف بود که محقق شد. که ؛ ابتدا کربلا بود و بعد عاشورا شد و بعد از آن بود که رنجهای یک امر به معروف و نهی از منکر را مومنان حقیقی چشیدند و چون به مصیبت های ایشان خندیدند، ایشان پرده از زیبایی ها برداشتند و فرمودند: ما رایت الا جمیلا .
مگر این فرمایش رسول الله نیست که فرمود: مومن، امین است. مومن، مهاجر است از وادی سیئات و قبایح (ابتدا در درون خویش و سپس در عالم واقع) …
باید از نو مسلمانی از سر بگیریم. مومن شویم و مهاجر گردیم. خود را بسازیم و بعد دیگران را…باید به جای یک مسعود، هزاران مسعود، برای ولایت، غیرت دینی تحصیل کنند و از خویش بگذرند و سپر دین شوند…
آنچه شد
مسعود مددخانی ۱۹ سال پیش همراه با تعدادی از بسیجیان و با حکم مأموریت بسیج به یک خانه تیمی نیمه ساز که تبدیل به مرکز فسادی در تهران شده بود وارد شده و برای پیشگیری از ادامه فعالیت آن کانون فساد اقدام میکند که بر اثر ضربه و پرت شدن از بالای ساختمان دچار آسیب دیدگی شدید میشود. وی که در طول ۱۹ سال گذشته ۴ بار تحت عمل جراحی قرار گرفته و با مشکلات آسیب نخاع روبرو بود …
در فتنه و قضایای سال ۷۸ هم موقع برگشت به خانه باز هم توسط اراذل و اوباش به کمرش که آسیب دیدگی شدیدی داشت، ضربه وارد میشود و این گونه بود که مسعود مددخانی تمام عمرش را به جهاد و به امر به معروف و به صبر کردن بر دردها گذراند. او که یک جا نشستن برایش سخت ترین کار دنیا بود، نوزده سال خانه نشین شد و به سخت ترین آزمون های الهی ایمانش محک خورد و لاجرم در شانزدهم فروردین سال گذشته در بیمارستان بقیه الله به خیل یاران شهیدش پیوست …
گفتگویی بیتکلف با همسر شهید
آنچه در پیش رو دارید ، یکساعت و نیم گفتگوی صمیمانه و دور از تکلف ماست با همسر مهربان و گرامی شهید مسعود مددخانی؛ آن هم درست در اولین سالگرد شهادت شهید… پرستاری مهربان که رسیدگی به مردش را مثل عبادتی مقدس دوست میداشت و نوزده سال تمام حتی لحظه ای او را تنها نگذاشت…
لطفا کمی از خلقیات شهید برایمان بگویید؟
نمیدانم از کجا شروع کنم و از کدوم خوبی مسعود بگویم. مسعود، آروم بود، متین و باوقار بود. اغلب سکوت میکرد. حرف های دلش رو در دلش نگه میداشت و کمتر به زبان میآورد. دریایی از درد و غم بود اما همه آنها را در اقیانوس توکل به خدای خودش هضم و حل کرده بود. شکایتش رو از اهل زمانه و جفای روزگار پیش خدای خودش می برد.
یعنی هرگز از ایشان گله و شکایتی ندیدید؟!
نه خدا شاهده! نزدیک نوزده سال در بستر بود. دردهای طاقت فرسایی میکشید ولی هر کسی که میامد و حال او را میپرسید، گلایهای از درد نمیکرد. دردش ، مسائل فرهنگی جامعه بود. وگرنه خدا رو شاهد میگیرم که این ۱۹ سال درد کشید، بدون کوچکترین امکانات و در بدترین شرایط حتی ذرهای از ایمان قلبی خودش و محبتش به ولایت عقب نشینی نکرد.
در حالی که شما حساب کنید تمام مشغولیت ذهنی و سرگرمی یا آن چیزی که در اختیار داشت تا حوصلهاش سر نرود با توجه به اینکه شبانه روز توی خونه بود و زمینگیر شده بود ، یک تلویزیون بود و یک روزنامه کیهان و دو سه بار در هفته همشهری و چهارشنبهها هم که یالثارات میخوند. کتاب های دفاع مقدس رو هم خیلی دوست داشت تمام مشغولیت های ذهنیش همینها بود! با این حال همیشه میگفت: راضیام به رضای خدا. هر چی خدا بخواهد همان صلاحه.
مسعود از نوجوانی وارد بسیج مسجد المهدی عجلالله فرجه شده بود و در ۱۴ سالگی هم در عملیات «والفجر هشت» حضور داشت و درصدی هم شیمیایی شده بود. به خاطر عوارض ناشی از موجگرفتگی در جبهه، گاهی اوقات عصبانی هم میشد اما در کل خیلی صبور و شاکر و مهربان بود. بعد از آن اتفاق (جانبازی به خاطر امر به معروف) بارها گفته بود که من با عشق به امام حسین و حضرت زهرا علیهمالسلام و به خاطر آقا سید علی این کار را کردم و به آن افتخار میکنم.
پس شهید مسعود، نشریه لثارات رو مطالعه میکرد؟
بله ! چون فعالیتهای زیادی هم با انصار داشت و اصلا مسعود نمونه تمام عیار یک حزباللهی بود در تمام شئونات زندگی خودش. نشریه یالثارات که میرسید دستش، از آخر شروع میکرد خواندن ! میگفت همه نشریات را از اول به آخر میخوانند ولی یالثارات را باید از آخر به اول خواند. خیلی به شهدا انس و علاقه داشت. خاطراتشان را که میخواند با خندههاشون میخندید و با خاطرات گریه آور و تلخ گریه میکرد.
تکیه کلامش چه بود؟
همیشه در صحبت هاش میگفت : یا زهرا! ما آمدیم انتقام سیلی شما رو بگیریم. یک مرام حزباللهی داشت. شجاعتش، غیرتش، مرد عمل بودنش و پای تکلیف ماندنش حتی به قیمت جان، جسور و انقلابی ماندنش تا آخرین لحظه. تفکر مسعود تفکر بسیجی بود. میگفتم: مسعود، تو مال این دوره نیستی. فرقت با همه خیلی زیاده . تفکر تو الان توی جامعه ما غریبه…
مثلا تفکرش چگونه بود ؟ لطفا بیشتر توضیح دهید.
ساده زیست بود. میگفت:بسیجی باید ساده زیست باشد و مطلقا از تجملات دوری کند. باید نمونه باشد برای دیگران. هرگز از خط ولایت به هیچ بهانه و دلیلی جدا نشود. حتی مسعود در و دیوار خانه ساده خودش را پر کرده بود از عکس حضرت آقا. حتی در کمدش را که باز میکردی باز می دیدی یک سری عکسهای آقا را زده است. یعنی هر طرف سر میچرخوندی میدیدی عکسهای آقا جلوی چشمت است.
میگفت: اگر ادعا میکنم باید عمل بکنم ولی اگه غرق در تجملات باشم دیگر نمیتوانم ادعا کنم بسیجیام ، حزب اللهیام. به او میگفتن: شما شبیه بچههای سال ۵۸ هستی! به همان قاطعیت و شجاعت و حمیّت و غیرت. آقایان و برادرای حزب اللهی که میامدن دیدنش، خیلی خوشحال میشد، برعکس کسانی که توی این خط فکری نبودن دیدنشان اذیتش میکرد. برادر اسماعیلی بهش میگفت تو اگرمیتوانستی بیرون بیای و زمینگیر نبودی تا الان ده دفعه شهید شده بودی!
پس در یک کلام اگر بخواهیم آقا مسعود را تعریف کنیم باید بگوییم یک مرد واقعی بود از جنس مردهای حماسه و جهاد؟
بله… شما حساب کنید در طول نوزده سال کسی که نه مسافرت برود نه جایی نه گردشی نه تفریحی. تفریحش و بیرون رفتنش بیمارستان بود! خیلی دلش میخواست برود زیارت امام رضا علیهالسلام ولی نشد و نتوانست برود. اواخر خودش میگفت انگار قسمته آن دنیا امام رئوف رو زیارت کنم. کنار کشیده بود از جامعه. از اوضاع دلخور بود. همیشه دلش میخواست حضرت آقا رو ببینه. خیلی قول ها هم دادن ولی نشد. با شوخی میگفت: رد صلاحیت شدیم! نشد بریم! در اثر درد، به نظرم خدا به مسعود چشم بینایی داده بود. مقالات کیهان را میخواند و بعد توضیح میداد، تحلیل مسائل میکرد و میدیدی چقدر بصیرت این انسان بالاست با اینکه از جامعه بهظاهر دوره…
بقیه هم مثل شما متوجه این تفاوتهای آقا مسعود میشدند؟ این بصیرت این دید روشن و این انقطاع و…
بذارید یه خاطره برای شما بگویم که تا مسعود زنده بود گفتنش درست نبود ولی حالا دیگه مانعی ندارد. سال ۸۴ بود و مسعود یک عمل ستون فقرات سختی کرده بود. بین آگهیهای کیهان یک کتاب دفاع مقدس معرفی شده بود. اگر اشتباه نکنم از آقای ابوالفضل درخشنده که موسسه نشر دارند… مسعود زنگ زد و کتاب را سفارش داد و گفت: وضعیت من اینجوری است زنگ بزنید قبلش که کسی خانه باشد تا از شما تحویل بگیرد.
وقتی این کتابها را فرستادن ، باران و تگرگ شدیدی گرفته بود. رفتم دم درب دیدم پیک سرتاپا خیس شده. آمدم گفتم آقا مسعود این پیکی که آمده خیس شده اجازه میدهی بیاد تو؟ گفت بیاد معلومه که اجازه میدهم برو صداش کن. برگشتم و هرچی اصرار کردم نیامد داخل، گفتم حاج آقا خانه است و خودش دعوت کرده این بنده خدا با کلی شرمندگی آمد توی خانه تا باران بند بیاد و لباس هایش خشک بشوند.
چشمش که به مسعود افتاد گریه کرد! خیلی گریه شدیدی میکرد. به هق هق افتاده بود. با تعجب مسعود را نگاه میکردم آن هم من را ! هر چی هم می پرسیدم نمی گفت دلیل گریههایش را ! لباسهایش که خشک شد با احترام و ادب رفت سمت مسعود و شروع کرد بوسیدن دست و پاهای مسعود را. دور تختش میگشت و گریه میکرد. گفت: من در شما چیزی میبینم، نورانیتی در شما می بینم ، شما کی هستی ؟ به من میگفت: این کیه اینجا خوابیده ؟ مسعود خیلی صادقانه و متواضعانه میگفت : من کسی نیستم یه گناه کارم! دیگه کتابا رو داد پولشم نمیگرفت با اصرار دادیم و رفت. سوار موتور که میشد هنوز گریه میکرد. گفتم ایشان جانباز است. دوباره گریه کرد و با گریه هم رفت. یک ساعت بعد مسئول انتشارات خودش زنگ زد و گفت: شما با این پیک ما چیکار کردید دگرگون شده و میگوید نمیدانید کسی که آنجا خوابیده کیه ! هرچی داریم از برکت اینهاست.
بعد هم هماهنگ کردن و همشون آمدن دیدن مسعود و پشت تختش نماز خواندن و التماس دعا کردن و… که تا زنده بود هیچ وقت این خاطره نقل نشد. میگفت اگر تعریف کنی این چیزا رو آنهایی که منکر خیلی مسائل هستند میگویند اینها توی توهّماتشون هستند!
اگر چنانچه کسی که اعتقاداتش با باورهای همسرتان مغایرت داشت به دیدنش میآمد چکار میکرد؟
خب ببینید همه اعتقادات مسعود را میدانستن. کل خانواده و بستگان و همسایه ها و آشناها و… مسعود هم با همه کس بحث سیاسی نمیکرد. میگفت: من با کسی بحث سیاسی میکنم که سواد سیاسی داشته باشد، فهم و شعور و بصیرت سیاسی داشته باشد.
البته مسعود هم معتقد بود باید امر به معروف را از خودمان شروع کنیم. میگفت: اگر کسی ببیند همسر من حجابش درست نیست دیگر من نمیتوانم انتظار داشته باشم تذکرم جواب بدهد. این یک مثال بود. در بقیه موارد هم میگفت اول باید خودمان رعایت کنیم بعد توقع رعایت از دیگران را داشته باشیم…
این اعتقادات و باورها بین شما و آقا مسعود مشترک بود. درسته؟
صد در صد. قطعا همینطوره. منتها من دوست داشتم برای مسعود محیط آرومی هم مهیا کنم که هیچ تنش و استرسی نباشد. یکسال گذشته خیلیها میآیند خانه ما میبینند هنوز عکسها به در و دیوار است میگویند اینها هنوز هست !؟ میگویم اعتقاد مسعود این بود اعتقاد من همین است.
عقبه صبر شما برای نوزده سال پرستاری شبانه روزی حتما یک محبت و عشق خیلی بزرگ و شدیدی بوده…
اگر عشق نباشد آدمها کم میارند خسته میشوند ولی من هیچ وقتی خسته نشدم. یه بنده خدایی گفته بود: ببین این شهید چه انسان خوب و شریفی بوده و چطور رفتار کرده که نوزده سال توانسته همسرش را در کنار خودش نگاه دارد! من نوزده سال بیآنکه کمک وحامی داشته باشم همه کارهای خانه و خرید و کارهای خود مسعود و کارهای پزشکی بهداشتی و بیمارستان و بستری شدن و عملش و… همه چیز با خودم بود.
خسته نمی شدید؟
اگر هم خسته میشدم، خوبی خود مسعود و علاقه دو طرفه باعث میشد این خستگی بر من غالب نشود. همیشه به من میگفت خسته نباشی و برام دعا میکرد. زندگی ساده ما با حقوق مختصر مسعود از سپاه ، به خاطر اخلاص و صبر مسعود برکت زیادی داشت. با اینکه اجاره نشین بودیم و مسعود درنوجوانی پدرش را از دست داده بود و مادرش هم که زحمتش را میکشید، بعد ازدواج ما به رحمت خدا رفت، مسعود میگفت انگار مادرم منتظر بود تو بیایی تا بتواند برود!
با این زندگی ساده، هر ماه مسعود به بچههای معلول ذهنی کمک میکرد. سالی یکبار قربونی داشت. گاهی شیر و کیک میبردیم برای بچه های بهزیستی. میگفت صدقه که میدهی باید کلان بدی. صدقه صد تومان صدقه نیست چون گرهی از بنده خدایی باز نمیکند. اعتقاد داشت که این یک آب جاری است براش هم در دنیا و هم در آخرت.
از خلوت ها ، از نیایش ها ، از مناجات ها ، از عاشوراها و توسلات آقا مسعود برایمان بگویید.
توسلش به حضرت زهرا سلام الله علیها زیاد بود. دو سال رو به شکم می خوابید شبانه روز . درد زیادی تحمل میکرد. یه تسبیح همیشه بالای سرش بود، دائم در حال ذکر گفتن و دعا خواندن بود. نمازهایش ارتباطهای نیم ساعت چهل دقیقهای بود. مستحبات زیاد به جا می آورد. یک وقتهایی که از خواب بیدار میشدم شب نصفه شب می دیدم دارد با خدا حرف میزند تسبیح دستش است، ذکر میگوید.
دلنازک بود. دلش هم که میگرفت گریه میکرد. میگفت: از دنیای پلید خسته شدم، ناشکری است بگویم خدایا منو ببر، هرجور صلاحه من راضیام به رضای خودت. دلش از نامردمی های زمانه خیلی شکسته بود. میگفت: چرا چندتا شهید گمنام که میارند همه میروند دنبالشون، اما روزهای عادی کجایند؟ چرا در برابر گناه سکوت میکنند ؟آن وقت موقع عمل ، همه ساکتند!
چرا در برابر این همه فساد ، این همه بی حجابی ، این همه بی عدالتی … هیچی نمیگویند؟! میگفت: فقط نذارید خون بچه ها پایمال بشه… دوستان شهیدش را می گفت. مسعود بارها با گلایه میگفت که بعد از ما بچههای آمر به معروف کجا رفتند و چرا برخی سکوت کردند؟
امروز که داریم با شما گفتگو می کنیم دقیقا اولین سالگرد شهید است ، با اینکه برای شما حتما سخت هست ولی از روز و ساعت و دقیقه های شهادتش برای ما حرف بزنید!
روز پانزدهم فروردین حالش بد شد. رفتیم بیمارستان بقیه الله. حالش بدتر و بدتر شد. تا صبح شد؛ شانزدهم. رفتم به پرستارهاا گفتم حالش بده بی حاله فقط ناله میکند، صدام کرد گفت : بیا کارت دارم . کنارش بودم ولی چون روش سمت من نبود صدام میکرد. رفتم اون طرفش. گفت: حلالم کن. گفتم: چی داری میگویی؟ گفت: نه حلالم کن، من اذیتت کردم تو خیلی اذیت شدی خسته شدی. ساعت یازده بود که گفت: کمی آب به من میدهی؟ آوردم آب را خورد و گفت سلام بر حسین ، لعنت بر یزید. همیشه مقید بود به گفتن آن. دو سه دقیقه طول نکشید که دکترها گفتند تمام کرد!
فکر می کنید بارزترین خصوصیت آقا مسعود غیر از جوانمردی و غیرت چه بود؟
هیچ دلبستگی به دنیا نداشت؛ حتی یک سر سوزن . اصلا دنیا برایش مهم نبود. علاقهای به دنیا و مسائل دنیوی نداشت. منظم بود به معنی واقعی کلمه. تمام کارهای من را یادداشت میکرد. برنامه ریزی میکرد. به حساب و کتاب و حق الناس هم حساس بود.
از شوخی ها و خنده هایتان بگویید.
مسعود آدم جدیای بود. هم کم حرف میزد هم کم شوخی میکرد. بعضی وقتها می نشستم خیلی نگاهش میکردم، میگفت: چیه ؟ خوشگل ندیدی ؟ می گفتم : دیدم ! مثل تو ندیدم . واقعا هم مثل مسعود پیدا نمیشه . از خاطراتش گاهی برام می گفت. من چون طی روز زیاد کار میکردم خسته میشدم ، خوابم می برد. می خندید می گفت : پس من دو ساعته دارم برای کی حرف میزنم ؟ می گفتم نه گوش میکنم ! می خندید !
حرف آخر؟
مسعود واقعا مظلوم بود. حتی در بحث شهادتش شک و شبهه میآوردند! به آقای رحیمیان گفته بودند ایشان گفته بود: اتفاقا این شهید افضل از شهداست شک نکنید…