مدت زمان باقی مانده از بروزرسانی و تکمیل شدن کامل وب سایت
روز
ساعت
دقیقه
ثانیه

شهید غلامرضا زوبونی

شهید غلامرضا زوبونی

نام: غلام رضا

نام خانوادگی: زوبونی

نام پدر : حاج غفار

مدت حیات: ۲۶ سال

تاریخ شهادت: ۲۳فروردین ۱۳۸۶

محل شهادت روبروی مسجد قدس شهرک قدس تهران

علت شهادت: براثر درگیری با سارقان مسلح

شهید «غلامرضا زوبونی» دانشجوی سال آخر رشته حسابداری در دانشگاه آزاد اسلامی تهران شمال و عضو شورای بسیج این دانشگاه (در مسئولیت معاونت طرح و برنامه و مالی) شب جمعه، ۲۳فروردین ماه سال جاری، در خیابان دریا، واقع در چهارراه سعادت آباد (جنب مسجد قدس) هنگام تعقیب سارقین مسلح، توسط یکی از آنان مورد اصابت گلوله قرار گرفت.

غلامرضا زوبونی، ۲۶ساله که از بسیجیان فعال شهرک قدس (پایگاه شهید حافظی) نیز بود هنگام انتقال به بیمارستان مدرس جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید. پیکر پاک این بسیجی مخلص روز یکشنبه ۲۶ فروردین ماه در میان جمع کثیر تشییع کنندگان تا بهشت زهرای تهران بدرقه شد و در جوار مزار پاک شهید «عبدی» به خاک سپرده شد.

منبع: وبلاگ شهید امر به معروف زوبونی zoboni.blogfa.com

چند خط درد و دل خطاب به غلام رضای عزیز

اون زمانی (یادم میاد) که با کلیه ی دوستامون رفته بودیم جنوب اولین سفر جنوبت بود .اون موقع هیچ کس تورو نمی شناخت. یادته چقدر زحمت می کشیدی ! یادته روز اول دوکوهه بودیم وقتی برای صبحانه خوردن می رفتیم، تو به همه ی بچه ها صبحانه می دادی و آخر سر وقتی همه می رفتند تنهایی صبحانه می خوردی. یادته تو اروندکنار، کفش یکی از بچه ها رفته بود تو باتلاق با اینکه آدم های زیادی اونجا بودن اما تو بودی که دستت رو تا آرنج کرده بودی تو گل ولای تا کفشش رو دربیاری . من که همینجوری هاج و واج فقط به تو نگاه می کردم!

شلمچه آه شلمچه! همه ی آدم ها فرسنگ ها فرسنگ می یان پیش تو که غروبت رو ببینن؛ که دیگه تیر آخرشونو بزنن و اون چیزی رو که از خدا می خوان و تا حالا نگرفتن رو الان بگیرن! اما یادته تو شلمچه تو دنبال گرفتاری یکی ازبچه هایی بودی که مشکل حادی براش پیش اومده بود و اصلآ تو مراسم و دعا شرکت نکردی! و من دلم خیلی سوخت چون تو شلمچه رو خیلی دوست داشتی اما…

یادته تو فکه روز آخر. تو اون آفتاب داغ که همه فرار می کردند و دنبال یه سایه می گشتند که برن زیرش حتی سایه اتوبوس! تو بدون هیچ ادعا و سر و صدایی می رفتی و بسته های غذا رو می آوردی. بدون اینکه کسی به تو بگه!

آه ای خدا، هیچ وقت اون دو رکعت نمازی رو که تو طلاییه خوندی رو یادم نمی ره. چه قدر خالص بود چه قدر بی ریا بود. اوج اخلاص رو می شد تو نمازت دید! اصلا برات مهم نبود بچه ها روی تو چه فکری می کنند تو واقعآ عشق می کردی با خدا…

یادته می گفتی رفتن ما به جنوب نه به دست اجازه ی پدر ومادره. نه حتی قسمته! بلکه می گفتی این یه دعوته ! یه دعوت از طرف شهدا!

یادته یکی از یادگاری های سفرمون یه پلاک به اسم خودمون بود از وقتی که گرفتیش یه لحظه از خودت دورش نمی کردی همیشه تو گردنت بود…

هر چی از خالص بودنت بگم کم گفتم . خیلی کم…

یه زمانی فکر می کردم این جور حرف ها شعاره.این طور حرف زدن همه تعریف و تمجیده. اما حالا می فهم که این حرف ها واقعیته. حقیقته.ولی ای کاش این واقعیت رو قبل از رفتنت متوجه می شدیم تا حداقل قدر تو رو بیشتر می دونستیم بیشتر باهات بودیم. حتی بیشتر نگاهت می کردیم…

پس من دراین لحظه که نوشته ام را به پایان می رسانم لبخند می زنم…

من نسبت به مکانی که تودر آن هستی هیچ تردیدی ندارم:

تودر قلب گلهای سرخ پنهانی…

وآن هنگام که بر سر مزارت می آیم… آری هنگامی که بر سر مزارت می آیم. با خود می گویم که تو اینجایی شاید دوسه متر زیر پای من. اما وقتی روی برمی گردانم تو را در دامنه ی وسیع چشم انداز و در زیبایی مسخ کننده ی زمین و آسمان می بینم. تو در پهنای این افق نمایانی و من هر گاه به آرامگاهت پشت می کنم تو را می بینم …

آب عشق و عقل با هم در یک جوی نمی رفته است. عاقلان می گویند: خداوند عادل است. عاشقان می گویند: بل عدل آن است که معشوق می کند. عاقلان چون گرفتار بلا شوند گویند: شکیبایی ورزیم که این نیز بگذرد. اما عاشقان چون در معرکه ی بلا درآیند گویند: اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟

منبع: وبلاگ شهید امر به معروف زوبونی zoboni.blogfa.com

تاثیر یک شهید بر عادات جامعه

صحبت های سید جواد طباطبایی معلم و نویسنده طنز در مورد شهید زوبونی که مدتی همکار شهید زوبونی بود. مصاحبه ایی ازوی در یکی از مجلات چاپ شده است که که نظر شما را به  نکاتی از آن جلب می کنم:

انسان باید در مقابل اطرافیانش احساس مسئولیت  کند و باید کاری بکند همان طور که ریزعلی با آتش زدن پیراهنش جلوی قطار را گرفت ، شهید حسین فهمیده با نارنجک تانک دشمن بعثی را نابود کرد و شهید زوبونی که جلوی فرار آن سارق را گرفت. خیلی ها وقتی ماجرای شهید زوبونی را می شنیدند می گفتند برای چی خودش رو درگیر کرد؟ مگر پول او را دزدیده بودند؟ اما او در آن لحظه به ندای وجدانش پاسخ داد و به فریادهای زنی که فریاد می زد کمکم کنید پول هایم را دزدیدند جواب داد و دزد را گرفت ولی شریک دزد او را از پای در آورد ! خدا رحمتش کند هر وقت در دفتر مجله می آمدم از من طلب لطیفه های جدید می کرد .

وی در جایی دیگر از سخنانش بقیه عابرین آن روز خیایان را مثال زده است که با خود می گفتند به ما چه مربوط است که خودمان را درگیر کنیم ولی شهید زوبونی با تفکری جدید ریشه ایی جدید تر در بین مردم را انداخت.

نکته:غلام رضا زوبونی نه تنها بر روی جوانان بلکه بر روی پدران ما و بزرگتران این جامعه تاثیر گذاشت که همه این گونه از شهامتش یاد می کنند. یادش گرامی سال پیش این موقع همه را به اردوی مناطق جنگی دعوت می کرد و می گفت نیایی از دستت میره .

منبع: وبلاگ شهید امر به معروف زوبونی zoboni.blogfa.com

ماجرای شهادت و گفته های قاتل

شامگاه پنجشنبه -۲۳ فروردین۸۶- دو پسر مسلح به داروخانه بلوار «دریا» سعادت آباد تهران حمله کردند و کلت خود را به سوی کارمندان نشانه رفتند. دزدان سیاهپوش با تهدید کارمندان داروخانه از آنان خواستند هر چه پول در صندوق دارند تحویل دهند و هیچ حرکت دیگری نکنند. در جریان این اقدام تبهکارانه ، یکی از کارمندان داروخانه داد و فریاد کرد و مجرمان وقتی نتوانستند او را ساکت کنند بدون به چنگ آوردن هیچ پولی، از ترس پا به فرار گذاشتند.

با گریز آنان از داروخانه، چند بسیجی که تازه از مسجد «قدس» بیرون رفته بودند متوجه ماجرا شدند و به تعقیب پرداختند. یکی از بسیجیان که «غلامرضا زبونی» نام داشت و دانشجوی سال آخر حسابداری بود با فداکاری، تلاش کرد مانع فرار دزدان شود اما ناگهان بر اثر شلیک گلوله به زمین افتاد.

شاهدان بلافاصله غلامرضا ۲۶ ساله را به بیمارستان شهید «مدرس» شهرک قدس رساندند اما هیچ کاری از دست پزشکان ساخته نبود و او به خاطر شدت خونریزی، جان باخت.

به دنبال جنایت، گروهی از افسران کلانتری ۱۳۴ و پلیس دایره ۱۰ اداره آگاهی مرکز به همراه بازپرس روشن – کشیک دادسرای جنایی تهران – به قربانگاه رفتند و رسیدگی به پرونده را در دستور کار خود قرار دادند. کارآگاهان با توجه به دستبردهای مسلحانه مشابه به چند داروخانه و مطب از اسفند ۱۳۸۵ تا روزهای پایانی فروردین ۸۶ در نخستین شاخه از تحقیق ها، فرضیه سریالی بودن نقشه های تبهکاران را پیش رو گذاشتند و به سرنخ های خیلی خوبی رسیدند. به دنبال بازپرسی از کارمندان دو داروخانه در تجریش و خیابان ولی عصر(عج) که مقداری پول به تازگی از آنها دزدیده شده به چهره نگاری رایانه ای پرداختند و توانستند یک متهم پیشینه دار به نام «امید» را در شمال پایتخت ردیابی کنند. امید ۲۰ ساله، سرانجام دستگیر شد و خود را بی گناه خواند.

مدرک های کشف شده اما خلاف گفته های مجرم جوان را به اثبات رساند و او وقتی فهمید پلیس یک قبضه کلت از مخفیگاهش به دست آورده و گلوله های آن با تیری که دانشجوی بسیجی را از پا درآورد، یکسان است به ناچار لب به بیان حقیقت گشود. «امید» با معرفی همدستش «کامران» ۲۰ ساله به ۹ فقره دستبرد مسلحانه در تهران اعتراف کرد و بدین ترتیب مجرم ردیف دوم نیز با تلاش افسران دایره یک آگاهی مرکز در شمال شرق پایتخت به زانو درآمد.

دزدان در بازجویی ها توضیح دادند که چه گونه دو قبضه اسلحه کمری قاچاق در مرز غربی کشور خریدند و به تهران آوردند. امید در ادامه تجسس ها، کشتن دانشجوی فداکار را گردن گرفت و انگیزه جرم های خود را نیاز مالی به خاطر نبود شغل مناسب عنوان کرد. دو جانی همچنین به جزییات دستبردهای مسلحانه به یک خوار و بار فروشی بزرگ در بیستم اسفند ۸۵، داروخانه تندیس تجریش، ۲۷ اسفند ۸۵ نمایندگی بیمه ایران در خیابان ولی عصر (عج)، ۲۸ اسفند ۸۵، مطب دندانپزشکی خیابان آفریقا ۱۸ فروردین ۸۶، مطب زن پزشک در خیابان آفریقا ۱۹ فروردین ۸۶، مطب یک مرد پزشک در تجریش ۱۹ فروردین ۸۶، یک داروخانه دیگر در تجریش ۲۰ فروردین ۸۶، دندانپزشکی در خیابان ولی عصر(عج) ۲۴ فروردین ۸۶ و… پرداختند. سه فقره از دزدی های مسلحانه امید و کامران، نافرجام بود و مجموع پول های غارت شده افزون بر ۲۰ میلیون ریال عنوان شد. همچنین معلوم شد در پی هجوم این دو مجرم به مطب یک زن پزشک در خیابان آفریقا، او وحشتزده از پنجره محل کارش بیرون پرید و پایش شکست.

با افشای تمامی جرم های مورد نظر، پرونده کامران که از اتهام دست داشتن در آدمکشی تبرئه شده بود به دادگاه عمومی و پرونده امید با صدور کیفرخواست به دادگاه کیفری تهران فرستاده شد و او ۱۱دی ۱۳۸۶ در شعبه ۷۱ دادگاه به ریاست قاضی «نورالله عزیزمحمدی»پای میز محاکمه نشست. در آن روز، ابتدا نماینده دادستان به تشریح کیفرخواست پرداخت، امید را گناهکار نامید و از طرف خانواده داغدار برایش اشد مجازات خواست. قاضی عزیزمحمدی از شاهدان خواست یک به یک در جایگاه بایستند و به تشریح آنچه دیده اند بپردازند.

«محمد صادق» ۲۴ ساله گفت: بعد از دعای کمیل در پله های جلوی مسجد قدس ایستاده بودیم که فریاد مردی از داروخانه را شنیدم. همان لحظه امید و دوستش در حال فرار بودند و من به سمتشان رفتم. آنها اما به طرف چهار راه دویدند و غلامرضا از طرف مخالف دوید. امید که برگشت یک گلوله به غلامرضا شلیک کرد و گریخت. علی ۱۶ ساله و حسین ۲۴ ساله هم گفته های دوستشان را تایید کردند و امید را عامل جنایت نامیدند.

امید ادعا کرده در حال دویدن به زمین خورد، این مساله را تایید می کنی؟

نه; من زمین خوردن امید را ندیدم، فقط شنیدم کامران به امید گفت «بزن» و او سر غلامرضا را نشانه رفت.

با پایان حرف های شاهدان، جنایتکار ۲۰ ساله جرم هایش را پذیرفت: «آن روز وقتی در دستبرد به داروخانه ناکام ماندیم پا به فرار گذاشتیم. بعد چند مردجوان ما را تعقیب کردند و چون باران باریده و زمین خیس بود چند بار به زمین افتادم. می خواستم با اسلحه غلامرضا را تهدید کنم اما پایم لیز خورد، دستم روی ماشه رفت و …»

چه زمانی اسلحه را آماده شلیک کردی؟

وقتی وارد داروخانه شدم اما باور کنید قصد کشتن نداشتم. این فقط یک اتفاق تلخ بود.

همدستت در جنایت چه نقشی داشت؟

هیچی، من شلیک کردم و اصلا نشنیدم او بگوید که تیر بزن. وی به عنوان آخرین دفاع اظهار داشت: خیلی پشیمانم و از خانواده داغدار می خواهم به جوانی ام رحم کنند و مرا ببخشند.

پنج قاضی وارد شور شدند و «امید» را به اعدام محکوم کردند. روز سه شنبه، حکم در شعبه ۳۷ دیوان عالی کشور تایید شد و بدین ترتیب «امید» به زودی به دار آویخته می شود.

منبع : روزنامه مردم سالاری نسخه شماره ۱۸۳۸ – ۱۳۸۷/۰۴/۱۳

شهید زوبونی قاتلش را بخشید!

پدر شهید زوبونی قاتل فرزندش را بخشید.

حاج غفار زوبونی طناب دار را از گردن قاتل پسرش برداشت تا هر چه بیشتر بر بزرگی خویش صحه بگذارد ، وی که به همراه فرزندان خود حیدر ، علی و رضا شامگاه ۴ شنبه در زندان حضور یافته بودند کاری کردند که یاد غلامشان تا ابد جاویدان بماند و کلمه شهادت هر چه زیباتر بر نام غلام تکیه کند و این بود ماجرای غلامی که دوست ما بود وسرنوشتش شهادت بود، خداوند به غلامانی این گونه می نازد…

و دوستانی که در بهت حیرت ماندند از چنین دوستی.