مدت زمان باقی مانده از بروزرسانی و تکمیل شدن کامل وب سایت
روز
ساعت
دقیقه
ثانیه

شهیدی که هنگام تذکر به بدحجابان با معصوم(ع) روبرو شد

شهیدی که هنگام تذکر به بدحجابان با معصوم(ع) روبرو شد

شهید قهرمانی را بیشتر بشناسید:

اسماعیل روز ۳ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ مقارن با عید سعید قربان در روستای اردها دیده به جهان گشود. او در سال ۱۳۵۹ به عضویت سپاه پاسداران گنبد در آمد. مدتی بعد از آن بار سفر را بست و خود را به سپاه “شاهین شهر” اصفهان منتقل نمود و از آنجا به پاوه رفت و در زمره یاران «حاج همت» قرار گرفت و با ایشان عازم جبهه‌های جنوب شد. او در طول این سالها سه مرتبه مجروح گشت. برای مدتی در پادگان دو کوهه مأمور تشکیل گردان “انصار الرسول” شد. گردان انصار در چند عملیات شرکت کرد. پس از آن اسماعیل به همراه تنی چند از دوستان برای کمک به مردم بی‌دفاع لبنان به آن کشور رفت. پس از بازگشت از لبنان حاج همت، اسماعیل را به عنوان جانشین تیپ محمد رسو ل الله (صل الله علیه و آله و سلم) معرفی کرد.

مرحله سوم عملیات رمضان به دست گردان انصار بود. اسماعیل مسئولیت محور را بر عهده داشت، او در حالیکه سوار موتور بود در تاریخ ۳۰/۴/۱۳۶۱ در سن ۲۱ سالگی در اطراف پاسگاه زید شربت شیرین شهادت را نوشید.
پیکر پاک او همانجا ماند تا برای همیشه خون سرخش حافظ مرزهای ایران اسلامی باشد.

مادر شهید:

یک بار اسماعیل رفته بود مشهد، وقتی بازگشت، گفت: “مادر من در صحن ایستاده بودم و به زنان بدحجاب گوشزد می‌‌کردم، مواظب حجابشان باشند و حرمت آنجا را نگهدارند، بعضی‌ها گوش می‌‌دادند و بعضی‌ها هم انگار نه انگار که شنیده باشند. یکدفعه دیدم عالمی‌ ‌آنجا ایستاده است. او رو کرد به من و گفت: ”پسرجان چه کار می‌‌کنی؟” گفتم: “ببین مردم چقدر گستاخ شده‌اند، حرمت حرم آقا را هم نگه نمی‌‌دارند!” در همین اثنا آوای اذان بلند شد و من سریع رفتم پیش آن آقا و گفتم: “ببخشید! من آن که طور شایسته بود به شما احترام نکردم از شما عذر می‌‌خواهم.” آن عالم رو کرد به من و گفت: “پسر جان من شما را می‌‌بخشم! شما برای ما تبلیغ کردید. شما حدیث ما را برای مردم بیان کردید. چرا از شما ناراحت باشم؟!” ناگاه عالم محو شد و من دیگر او را ندیدم.

همرزم شهید:

هنگام پاتک عراق ، بچه‌ها از جانشان مایه می‌‌گذاشتند. تانکهای دشمن را یکی پس ازدیگری به آتش می‌‌کشیدند. در همین موقع یکی آمد و به براد،ر قهرمانی گفت: “برادر قهرمانی! برادر شما شهید شده و آن طرف در بین نیروهای خودی و دشمن افتاده. اجازه می‌‌دهید برویم جنازه ایشان را بیاوریم.” اما ایشان موافقت نکرد و گفت: “من هرگز اجازه نمی‌‌دهم به خاطر اینکه جنازه برادرم از میدان جنگ بیرون آورده شود جان نیروی دیگری به خطر بیفتد. من در آن دنیا نمی‌‌توانم جواب این خون‌ها را بدهم.” همه ما در محاصره بودیم و روحیه گردان به شدت پایین آمده بود. ناگهان دیدم یک خمپاره ۶۰ ،وسط اسماعیل قهرمانی و معاونش به زمین خورد. ترکش خمپاره، سر و صورت قهرمانی و معاونش را مجروح کرد و صورتشان کاملاً خونین شد. در آن شرایط اگر بچه‌ها آنها را می‌‌دیدند در روحیه‌شان تأثیر بدی می‌‌گذاشت. ناگهان دیدم اسماعیل معاونش را بغل کرد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. بچه‌ها از این حرکت روحیه گرفتند. آن روز اسماعیل حتی اجازه نداد امدادگران صورتش را پانسمان کنند و می‌‌گفت: “با این کار بچه‌ها از مجروح شدن من با خبر می‌‌شوند و روحیه‌شان تضعیف می‌‌شود”.

مادر شهید:

اسماعیل هنوز سه سال بیشتر نداشت که یکبار با من دعوا کرد که چرا برای نماز صبح بیدارش نکردم. البته او در آن سن هنوز بلد نبود نماز بخواند، ولی علاقه داشت به نماز بایستد. پنج ساله بود که گفت: “مادر من دیشب خواب دیدم در مجلسی شاه ایستاده و پشت سرش هم وزیر و اطرافش هم پر از نگهبان است. من رفتم جلو، اسلحه‌ها را از همه گرفتم و شاه و وزیر را کشتم و بعد پشت سر یک آقای روحانی پناه گرفتم.” گفتم: “ان شاءالله خیر است”.
هدیه به روح بزرگ شهید اسماعیل قهرمانی صلوات:« اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم »